گروه : ماه محرم
شماره : 242
تاریخ : یک شنبه, 02 شهریور 1399
ساعت : 14:52:50
ششم محرم دلبستگی به دنیا در کلام امام حسین (علیه السلام)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

حجت الاسلام والمسلمین نظری منفرد

 «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَ الْحَمْدَ مِفْتَاحاً لِذِکْرِهِ وَ سَبَباً لِلْمَزِیدِ مِنْ فَضْلِهِ وَ دَلِیلًا عَلَى آلَائِهِ وَ عَظَمَتِهِ

 ثُمَّ الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلَی أَشْرَفِ الأَنْبِیَاءِ و سَید الْمُرْسَلِین حبیبِ إلهِ العالمینَ أبی القاسمِ مُحَمَّدٍ صلی الله عَلیه و عَلی اَهلِ بَیتِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ ألمَعصومین المُکَرَّمین و اللَعنَةُ الدائِمَة ُعلی اَعدائِهِم اَجمَعین مِن الآن اِلی قیامِ یومِ الدین.»

عن مولانا الحسین صلوات الله و سلامه علیه: «النَّاسُ عَبِیدُ الدُّنْیَا وَ الدِّینُ لَعِقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ یَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَایِشُهُمْ فَإِذَا مُحصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّیَّانُون‏».[1]

بر اساس نقلی از دینوری، امام حسین (علیه السلام) روز دوم محرم پس از آن که وارد سرزمین کربلا شدند این جملات را در جمع یاران‌ و اصحاب‌شان ایراد فرمودند. پیرامون این فرمایش آن بزرگوار یک نکته‌ای را مقدمتاً بیان  می شود و بعد یک نمونه هم از مسائلی که در واقعه کربلا اتفاق افتاده در رابطه با همین فرمایش بیان خواهد شد.

مهار نفس با عقل

 خداوند متعال در درون انسان‌ها عقل و نفس قرار داده است، به طور طبیعی این دو امر با یکدیگر در تضاد هستند، بدون تردید آن‌چه که نفس می‌گوید و می‌خواهد، مادامی که مهار نشده و در اختیار عقل قرار نگرفته غیر از آن چیزی است که عقل می‌گوید. هر کدام از این دو جنود و سپاهیانی دارند که با آن‌ها به نبرد می‌پردازند. مثلاً جنود عقل؛ علم انسان، دانش انسان، دانستنی‌های انسان، اعتقادات انسان، این‌ها همه جنود عقل هستند. جنود نفس هم مشتهیات نفس است. لذّات مادی، مقام، شهرت، لذّات جنسی، خوراکی‌ها، این‌ها جنود نفس هستند. این تضاد در درون انسان منجر به یک نبرد درونی می‌شود، گاهی غلبه با نفس است و گاهی غلبه با عقل است. اگر نفس غالب شود نفس می‌شود مُطاع و دست و پا و چشم و گوش انسان مطیع می‌شود ، نفس مطاع می‌شود. قرآن مجید در همین رابطه می‌فرماید که نفس گاهی مطاع می‌شود: «أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ[2] أَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَفَأَنْتَ تَکُونُ عَلَیْهِ وَکیلاً» [3]  معبود برخی از افراد، هوای نفس آن‌ها است اما برخی هم عقل را حاکم می‌کنند. شعری که از مرحوم شیخ بهائیu در صمدیه در بابی که بیان می‌کندگاهی مضاف از مضاف‌الیه کسب تذکیر می‌کند و گاهی کسب تأنیث می‌کند، آمده است، که إنارة العقل که اضافه شده إناره به عقل، إنارة العقل مکسوف بطوع الهوى.[4] نور عقل با اطاعت از هوی کسوف پیدا می‌کند یعنی خاموش می‌شود و عقل کارایی خود را از دست می‌دهد.

لذت گرایی و نفسانیت و عواقب دنیوی آن

انسان به طور طبیعی لذّات را دوست دارد، مشتهیات نفس را دوست دارد، اگر انسان توانست نفس را مهار کند و این نفس را در اختیار عقل قرار بدهد، آن‌وقت این نفس می‌شود نفس مطمئنه «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعی‏ إِلى‏ رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً» [5]  و زمانی که نفس غالب شود «قُلْ إِنَّ الْخاسِرینَ الَّذینَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلیهِمْ» [6]  خودش و هم بستگانش را، همه را دچار زیان و گرفتار خسارت می‌کند، در واقع این‌ها توی دنیا هم کامیاب نمی‌شوند.

 نصر بن مزاحم در واقعه صفین یک ماجرایی را نقل می‌کند خیلی عجیب! و آن ماجرا این است که یکی از شب‌ها در جنگ صفین یکی از قبائل که از سپاه امیرالمؤمنین بودند؛ که ظاهراً قبیله بنی اسلم است، تصمیم گرفتند فردا (چون جنگ طولانی شده بود و دائماً کشته می‌شدند) فردای آن شب جنگ را یکسره کنند و تصمیم‌شان بر این اساس بود آن قدر بروند جلو تا برسند به خیمه‌ی معاویه و او را از پای درآورند و ظاهراً بر این امر هم‌سوگند شدند. قسم یاد کردند هر چه قدر کشته شوند تحمل کنند تا برسند به خیمه معاویه. کسانی که از معاویه حفاظت می‌کردند را پراکنده کرده بودند، نزدیک معاویه که رسیدند معاویه به یکی از رؤسای این قبیله پیغام داد که لَکَ مُلک خراسان ما دُمْتُ حَیًّا، ملک خراسان مال تو باشد تا مادامی که زنده هستی به شرطی که این قبیله‌ات را برگردانی، ایشان هم یک مرتبه رو کرد به قبیله‌اش گفت: برگردید، گفتند ما هم‌سوگند شدیم، گفت شما سوگند یاد کردید تا کنار چادر معاویه بیایید، آمدید و دیگر کافی است و حالا امر می‌کنم برگردید. این خیانت بزرگی بود که به امیرالمؤمنین (علیه السلام)شد و این‌ها برگشته عقب‌نشینی کردند، جنگ و ماجرای صفین آن گونه که می‌دانید تمام شد. ببینید گاهی نفس چه می‌کند! لَک مُلک خراسان ما دُمتَ حَیّا، خب این حب مقام است، جنگ صفین تمام شد، امیرالمؤمنین(علیه السلام) شهید شد صلح برقرار شد، آمد شام به معاویه گفت وعده‌ای که دادی وفا کن، گفت چشم! برای‌شان بنویسید برود خراسان، امیر خطه‌ی خراسان باشد مادامی که زنده است. نوشتند، ایشان امیر خراسان است از طرف معاویه، فعّال ما یشاء برود آن‌جا باشد تا زنده است. این پاداش اطاعت از یک طاغوت وقت است. از شام حرکت کرد بیاید به خراسان که در بین راه هلاک شد.

دنیا گریزی امیرالمومنین(علیه السلام)

معمولاً این کسانی که در مسیر باطل حرکت می‌کنند، این‌ها کامیاب نمی‌شوند. یکی از آن نمونه‌ها عمربن سعد است، در قصه‌ی کربلا؛ عمربن سعد، برای رسیدن به حکومت ری این مقامی که امیرالمؤمنین(علیه السلام) در ذیل خطبه شقشقیه می‌فرماید: «دنیای شما از یک عطسه بز پیش من ارزشش کمتر است.» امام که حجت خداست، اگر سخنی می‌گوید مبالغه نیست. اگر می‌فرماید: «لَدُنْیَاکُمْ أَهْوَنُ عِنْدِی»[7] در یک تعبیر دیگری می فرماید این دنیای شما در نظر من پست‌تر است از یک استخوان خنزیری است که در دست شخص جذامی باشد. ما افتخار می‌کنیم به این‌که پیرو یک شخصیتی هستیم که می‌فرماید: «لَوْ أُعْطِیتُ الْأَقَالِیمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاکِهَا عَلَى أَنْ أَعْصِیَ اللَّهَ فِی نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِیرَةٍ مَا فَعَلْتُه» [8]  اگر زمین و آسمان را به من بدهند «أُعْطِیتُ الْأَقَالِیمَ السَّبْعَةَ» هفت اقلیم را «بِمَا تَحْتَ أَفْلَاکِهَا» و آنچه زیر آسمان‌هاست؛ (نه در برابر مقام نه پست نه مثل عمر سعد ُملک ری) که فقط به من بگویند خدا را معصیت کن به این اندازه که یک پوست جویی را از دهان یک موری بگیر، من این کار را نخواهم کرد. ما افتخار می‌کنیم که پیرو چنین شخصیتی هستیم.

در یک سخن دیگری می‌فرماید: «و اللَّه لئن أبیت على حسک السّعدان مسهّدا و أجرّ فى الأغلال مصفّدا، لأحبّ الىّ من أن القى اللَّه و رسوله ظالما لبعض العباد»،[9] من را عریانم کنند روی تیغ‌ها بخوابانند یا به زنجیرم بکشند و بکشند، در زنجیر باشم و مرا بکشند؛ گوارا تر است تا این که خدا را در حالی ملاقات کنم که به یک بنده‌ای از بندگانش ستم کرده باشم. امیرالمؤمنین(علیه السلام) بعد از رسول خدا دوّمی ندارد، یک چنین شخصیتی و امام حسین(علیه السلام) پسر آن شخصیت است و در دامان او تربیت شده و بزرگ شده است.

ناکامی بندگان دنیا

 از سوی دیگر یک آدم پست و کسی که فقط دنیا و مال دنیا چشم‌هایش را پر کرده است، (با عطف نظر از سوابق پدرش سعدوقاص) قرار دارد؛ ابن حزم در کتاب المحلّی، (المحلّی یک دوره کتاب فقه است) در جلد دوازدهم در بحث جهاد با کفّار و با طغیان‌گران، جهاد با باغین را به مناسبت بحث منافقین مطرح می‌کند و یک روایتی را از حذیفه نقل کرده که فردی سؤال می‌کند منافقین لیله عقبه که می‌خواستند پیغمبر خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) را ترور بکنند چه کسانی بودند؟ حذیفه می‌گوید: این‌ها دوزاده نفر هستند. می‌شمرد این دوازده نفر را، مِن‌جمله از کسانی که می‌شمرد دومی است و از جمله کسانی که می‌شمارد توی ذهنم هست سعدبن ابی وقّاص است؛ عجیب است که این‌ها را ابن حزم ظاهری سنی متعصب نقل کرده است. این‌ افراد دوازده نفر منافقین لیله عقبه بودند که می‌خواستند پیغمبر خدا را در آن شب در مراجعت از تبوک ترور کنند.

اما اجمالاً به این آدم گفته شد برو حسین‌بن علی(علیه السلام) را به قتل برسان، ما حکومت ری را به تو خواهیم داد. برای رسیدن به چند روز حکومت ری و آن ناکامی که محقق نشد، معمولاً این اشخاصی که این‌گونه حرکت می‌کنند و می‌خواهند از مسیر باطل به چیزی که رضای خدا در آن نیست برسند، این‌ها معمولاً در زندگی کامیاب نمی‌شوند. ممکن است مواردی موفق شوند. اما وقتی تاریخ را ورق می‌زنیم و سرگذشت افراد را می‌بینیم، معمولاً کامیاب نشده‌اند. عمربن سعد آن اقدام وحشیانه را مرتکب شد که تعبیر خودِ امام حسین(علیه السلام)  جالب است که می‌فرماید: «فکَأَنِّی بِأَوْصَالِی تَتَقَطَّعُهَا عَسَلَانُ الْفَلَوَاتِ بَیْنَ النَّوَاوِیسِ وَ کَرْبَلَاءَ فَیَمْلَأْنَ مِنِّی أَکْرَاشاً جُوفاً وَ أَجْرِبَةً سُغْباً»[10]   این‌ها می‌خواهند گوشت من را بخورند، این‌ها گرگانی هستند که خواهان خوردن گوشت من هستند. واقعاً گرگ‌صفتانی بودند که فقط آمده بودند بدرند.

 مرحوم سیدبن طاووس در لهوف بیان کرده است: «وَ تَسَابَقَ الْقَوْمُ عَلَى نَهْبِ بُیُوتِ آلِ الرَّسُولِ وَ قُرَّةِ عَیْنِ الْبَتُولِ» [11]   تَسابقَ القَوم یعنی سبقت برای غارت کردن، کوفیان حاضر در کربلا چنین نامردمانی بودند.

ابن سعد روز یازدهم از کربلا حرکت کرد و دوزادهم رسید کوفه، آمد از پله‌های قصر رفت بالا، به ابن زیاد گفت خب من انجام وظیفه کردم، دستور داده بودی حسین‌بن علی(علیه السلام) را به قتل برسانم، این حسین‌بن علی(علیه السلام)، این هم اهل بیتش آوردم، حالا آن وعده‌ای که دادی وفا کن، گفت آن ابن زیاد گفت: حکمی که من به تو دادم بده، فهمید می‌خواهد حکم را از او بگیرد. گفت چرا بدهم؟ گفت من شنیدم تو یک شعری را می‌خواندی که از آن شعر استفاده می‌شود حسین‌بن علی(علیه السلام) را به عنوان یک وظیفه‌ای که امیرت دستور داده نکشتی و آن شعر این است:

اَ اَتْرُکُ مُلْکَ الرَّیِّ وَ الرَّیُّ مُنْیَتِی                           أَمْ أَرْجِعُ مَذْمُوماً بِقَتْلِ حُسَیْنٍ‏

یعنی: من از ملک ری صرف نظر کنم؟ ملک ری آمال و آرزوی من است. یا من برگردم، اقدام به این کار ننگین نکنم؟ چه کنم؟ ابن سعد وقتی امام حسین فرمود: از گندم ری نخواهی خورد گفت: «فإن صدقوا فإنی أتوب إلى الرحمن من سنتینی»[12]  گفت اگر این امر راست باشد من دو سال قبل از مرگم توبه می‌کنم. انسان مگر از یک ساعت دیگر خود خبر دارد که زنده است یا نه؟

ابن زیاد به او گفت حکم را بده، گفت من نمی‌دهم، می‌خواهم نگه دارم و به زن‌ها و پیرزن‌های قریش نشان بدهم بگویم ببینید آن‌ها دستور دادند من حسین‌بن علی(علیه السلام) را بکشم. بلند شد از پله‌های قصر آمد پایین در حالی که روز دوازدهم بود یعنی چهل و هشت ساعت از شهادت امام حسین(علیه السلام) نگذشته بود، گفت: «مَا رَجَعَ أَحَدٌ بِشَرٍّ ما رَجَعْتُ» [13]   هیچ کسی همانند من بدبخت برنگشت. آمد در خانه‌اش، پنج سال یا شش سال از این ماجرا گذشت، سال شصت و یک تا شصت و شش، مختار آمد قدرت گرفت، افرادی را فرستاد به او گفتند اجابت کن امیر را، بلند شد پای او گیر کرد به رختخواب، افتاد زمین همان‌جا او را کشتند و سرش را پیش مختار بردند، پسر عمر سعد حفص پیش مختار نشسته بود. علت هم این بود که این پدر و پسر هر دو در کربلا حاضر بودند، وقتی چشم حفص افتاد به سر بریده پدرش، مختار گفت این سر کیست؟ گفت این سر پدر من است. گفت پسرش را هم بکشید. این عبارت ابن اثیر در الکامل است ، پسر را هم همان‌جا کشتند. گفت «هذا بالحسین و هذا بعلی‌بن الحسین و لا سواء» پدر را جای حسین کشتم، پسر را جای علی‌بن الحسین کشتم اما این‌ها مساوی همدیگر نمی‌شوند. من اگر تمام قریش را (چون عمر سعد از قریش بود) سر ببرم به اندازه یک انگشت حسین‌بن علی(علیه السلام) نمی‌شود.

 این عاقبت متابعت از هوای نفس است که دنیایش چنین بود و  قیامتش آن است، قرآن می‌فرماید: «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى* فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى»[14]   کسی که دنبال هوای نفس نرود به بهشت می‌رسد.

کلام نورانی امام حسین (علیه السلام)

امام حسین(علیه السلام) روز دوم محرم فرمود: «النَّاسَ عَبِیدُ الدُّنْیَا» این‌هایی که عبید دنیا هستند عبید نفس هستند. اسیر نفس هستند «وَ الدِّینُ لَعْقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ» دین لَعِق است. لَعِق به آن چیزی می‌گویند که مثل آلوهایی که خشک شده و در زمستان تا مزه می‌دهد می‌مکند، وقتی به دانه رسید بیرون می‌اندازند، واقعا تشبیه زیبایی است. امام حسین(علیه السلام) می‌فرماید یک عده‌ای دین برای‌شان این‌طوری است. تا دین برای‌شان نفع دارد دیندار هستند، وقتی دیگر نفع نداشت «فَإِذَا محصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّیَّانُونَ» و زمانی که روز بلا می‌رسد و روز آزمایش و امتحان است، دیندارها کم می‌شوند. مسائلی که در کربلا اتفاق افتاده به درد امروز جامعه ما می‌خورد. برخی از مسائل را انسان باید سرمشق قرار دهد مثل بعضی از یاران امام حسین(علیه السلام)، برخی از مسائل کربلا هم هست عبرت‌انگیز است باید انسان عبرت بگیرد. آن نفس در ما هم هست. اگر انسان این نفس را اصلاح نکند، مهار نکند، تأدیبش نکند، طغیان کند، بر انسان مسلط بشود انسان تباه می شود.

روضه :

السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّه امروز روز ششم ماه محرم است و معمولاً روزهای ششم روضه حضرت
قاسم (علیه السلام)را می‌خوانند. من هم می‌خواهم روضه این بزرگوار را بخوانم. حضرت قاسم (علیه السلام) آن طوری که از نقل‌ها استفاده می‌شود لم یبلغه الحُلم هنوز به حد بلوغ ظاهری نرسیده بود اما بعضی از افراد بلوغ ظاهری ندارند، از بالغ‌ها بالغ‌تر هستند. شب عاشورا امام حسین(علیه السلام) برای اصحاب صحبت کرد، قاسم آمد به عمو عرض کرد که عمو جان! أنا فیمن یقتل؟ من هم جزء شهدا هستم فردا؟ فرمود: یابن أخ،  کیف ترى الموت؟ مرگ را چگونه می‌بینی؟ گفت عموجان! «عندی أحلى من العسل»، یک وقت است انسان رسیده به دوران پیری و فرسودگی، دیگه امراض و آلام و این‌ها احاطه‌اش کرده می‌گوید راضی به مرگ هستم. انسان آن طراوتی که دارد هرگز راضی به مرگ نمی‌شود. «أحلی من العسل»، فرمود بله عزیزم تو هم کشته خواهی شد. روز عاشورا آمد صدا زد عموجان! اجازه بده بروم میدان، «استأذن و لم أذن فلم یزل الغلام یقبّل یدیه و رجلیه و یسأله الإذن حتى أذن له» افتاد روی پاهای امام حسین(علیه السلام)، نه تنها دست عمو را می‌بوسید، پای عمو را می‌بوسید تا اجازه گرفت. وقتی اجازه گرفت خب به سر این بچه سیزده ساله کلاه خُود استوار نیست، یک پارچه‌ای را امام حسین (علیه السلام)به سر این بچه بست، این عبارتی که از حمیدبن مسلم است می‌گوید که من دیدم که قاسم می‌آید سوار بر اسب است . مثل یک پارچه ماه است. می‌گویند علتش این است؛ چون پیشانی‌اش بسته شده بود، همه‌ی صورت نمایان نبود. امام حسین وقتی آمد «نظر الیه نظر آیس منه ثمّ اعتنقه و جعلا یبکیان حتی غشی علیهما» آمد دست انداخت گردن قاسم، آن‌قدر این عمو و پسرعمو گریه کردند که هر دو غش کردند، بی‌هوش شدند. سوار شد، حمیدبن مسلم می‌گوید من فراموش نمی‌کنم این آقازاده وقتی سوار بر اسب شده بود پاهایش به رکاب اسب نمی‌رسید اما وقتی آمد توی میدان دیدم دارد گریه می‌کند. گفتم خب این سپاه، سی هزار نفر سپاه مسلح، یک بچه سیزده ساله آمد توی میدان شروع کرد خودش را معرفی کردن، وقتی با این شعرها خودش را معرفی کرد فهمیدم گریه‌اش برای غربت عمویش حسین است.

إن تنکرونی فأنا فرعُ الحسن                 سبط النبیّ المصطفى و المؤتمن‏

هذا الحسین کالأسیر المرتهن                  بین اناس لا سُقوا صوبَ المُزَن

حمله کرد، شجاعانه می‌رزمید تا این‌که عمربن سعد ازدی گفت من الان داغ این جوان را به دل مادرش می‌گذارم. مادر قاسم، رَمله در کربلا بوده، مرحوم سماوی در إبصارالعین تصریح می‌کند که ایشان در کربلا بوده؛ با نیزه از پشت سر زد، قاسم روی زمین افتاد صدا زد عموجان به دادم برس! «فجاء الحسین کالصقر المنقض»ابی‌عبدالله با عجله آمد ، اما وقتی رسید «وَ الْحُسَیْنَ (علیه السلام) قَائِماً عَلَى رَأْسِ الْغُلَامِ وَ الغلام یَفْحَصُ بِرِجْلِه» نگاه کردم دیدم امام حسین(علیه السلام) بالاسر قاسم ایستاده، قاسم پاها را به زمین می‌زند. ‏

وسَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَیَّ مَنقَلَبٍ ینقَلِبونَ

 

تهیه و تدوین:                    

                                                                                             دفتر مطالعات، پژوهش ها و ارتباطات حوزوی

مرکز رسیدگی به امور مساجد            

 

پی نوشت‌ها:


[1]. تحف العقول، ص 245، محجّه البیضاء: ج 4، ص 228، بحارالانوار: ج 75، ص 116، ح 2

[2]. سوره جاثیه، 23

[3]. سوره فرقان، 43

[4]. کلام الغنی، ج1، ص 395

[5]. سوره فجر، 27 و28

[6]. سوره زمر، آیه 15

[7]. نهج البلاغه، خطبه سوم (شقشقیه).

[8]. نهج البلاغه، خطبه، ص 346.

[9]. نهج البلاغة، خطبه‌ی 224، ص 346.

[10]. ضیاء الصالحین، ص 67

[11]. لهوف سید این طاووس، ص 193

[12]. همان، ص 193.

[13]. مثیر الأحزان، جلد۲،  صفحه۱۰۹.

[14]. سوره نازعات، آیه 40 و 41.